آفتابی بی رمق از سرچشمه ای که حالا راهش را گم کرده است بر موهای سفیدم می تابد. هوایی آلوده از درد، ریه های معیوبم را در بر می گیرد. ابرها دیگر خانه ای ندارند، مادر ترکشان گفته و از یتیم شدنشان تنها، می گریند. زمین دیگر جای امنی نیست...طبیعت به خشم آمده و کمر به نابودی گرفته است. مادر وقتی فهمید پدر صندوقچهی قدیمی را بدون اجازه نبش قبر کرده و خودش را درونش پنهان نموده بر سر کودکانش فریاد برآورد، از غصه یکباره موهایش سفید شد و دستانش چروک. چاره ای نداشت پس سر به بیابان زد... جایی که اولین بار زاده شده بود... از همان قطراتی که کودکانش از چشمانشان سر داده بودند. پدر دیگر سالهاست در صندوقچه دفن شده. درست بعد از مرگش تصمیم گرفت مادر را این بار برای همیشه ترک کند. موهای سفید مادر، در بیابان کولاکی پدید آورد که دنیا به خودش ندیده بود. تمام جانوران صحرا از ترس مادر، تغییر وجود دادند و شکل دیگر به خود گرفتند... شغال ها خرس قطبی شدند و مارها پنگوئن... مادر در دنیایی که برای خود ساخته آسوده بود، کودکانش بر موهای سپیدش می باریدند و من میلیون ها سال نوری با صندوقچه ای خالی به دور از آنها با آفتابی بی رمق بر موهای سپیدم، با ریه هایی معیوب ،استخوان های پدرم را به یاد خنده های آسمانی آنها دود می کنم ... برچسبها: My Stories Let Me Not Forget For A Moment...
ما را در سایت Let Me Not Forget For A Moment دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : idead-sparrowe بازدید : 118 تاريخ : شنبه 4 تير 1401 ساعت: 14:56